چطوری دوست صمیمی من بشه؟
سلام این یک هفته مدرسه ی ما کلاس پیش نیاز گذاشته بود امسال هم مدرسه ی من عوض شده.توی کلاس ما یه دختره هست که اسمش ستایشه.دختر خیلی خوب جدی،مهربون،عاقل و درس خونیه.من دوست دارم ستایش دوست صمیمیم بشه ولی نمی دونم این رو چطور بهش بگم….یاشایدم از گفتن این حرف خجالت می کشم…به هر حال هر روز ترس دارم که نکنه با کس دیگه ای دوست صمیمی بشه…از طرفی نمی تونم بهش بگم که با من دوست بشه…توروخدا کمکم کنید….
امتیازت به این سوال چنده؟
عزیزم کاری نداره تو باید با ترسد رو به رو شی و بهش بگی که با من دوست شو بعد که باهاش دوست شدی نزار با کسی در حد صنیمیت دوست شه یا چمیدون خودت فکر کن من فقط یادمه که دوست صمیمیم مقنعمو کشید بو بعد کلی داستان دی ه :whistle:
توروخدا به منم کمک کنید تا بتونم باابلولفضل عزیز ترواز جانم دوست شم
:dislike:
منم همین مشکلو دا رم اسمش ابولفضله عاشقشم نمیتونم بهش بگم بامن صمیمی شو ولی سعی میکنم بارفتار هام اینو بهش بگم : :cry:
سلام دوستان..من یه دوست داشتم به اسم مینا..7ماه بودکه باهم دوست شده بودیم..خیلی باهم صمیمی بودیم..تواین مدت چندبار الکی باهام قهرکردومنم چون نمیخواستم از دست بدمش ازش عذرخواهی کردم..اما اینبار سر چیزی که خودمم نمیدونم باهام قهرکرده..منم دیگه نمیتونم غرورم روزیر پام بزار واونم انقدر مغروره که عمرا پا پیش بزاره..الان نمیدونم چه کارکنم..دارم دیوونه میشم…توروخداکمکم کنید..
اصلن نمیخواد عذر خواهی کنی یه بارم اون پا پیش بذاره
سلام من یه مشکل بزرگی دارم تروخدا کمک کنید،یه دوست دارم مثل ابجی دوسش داشتم و دارم ولی نمیدونم چی شده باهام قهره و میگ ازم متنفر نمیدونم چی کار کنم دوباره باهم باشیم
مگه جی کارکردی ؟که ازدستت اینقدعصبانیه که بهت میگه ازت متنفرم
راسیروش قران بخون جلو چشمش باش
چه خجالتی داره برو جلو هر چند منم با این مشکل مواجه شدم
سلام من نگارم راستش میخوام با یکی از دوستای معمولیم دوست صمیمی بشم و خجالت میکشم چندبار جلو رفتم ولی وقتی توی چشمام نگاه کرد نتونستم … تو رو خدا کمکم کنین :cry: :cry: :cry: :cry: :cry: :cry:
سلام منم مثل تو امسالیه دختری رو توی کلاسمون دوست دارم ولی ما باهم خیلی دعواها میکردیم و حتی یک ماه باهم قهر بودیم ولی گذاشتم خودش بهم بگه دوست دارم و غرورمو زیر پاهام نذاشتم شما هم صبر کن و ببین بهت میگه دوست دارم امید وارم باهم دیگه خوش باشید
سلام
من وقتی چهارم ابتدایی بودم یه دختر جدید اومده بود مدرسمون که اسمشم پریسا بود.دوستیمون به یه دعوای بچه گانه شرو شده بود.ما دو سال باهم خیلی صمیمی شدیم اونقدر که بدون هم نمی تونستیم زندگی کنیم . پنجم هم باهاش تو همون مدرسه دوست بودیم اما من سال ششم از اون مدرسه رفتم،ولی تو آبان ماه دوباره برگشتم مدرسه خودم.یه هفته نشده بود که برگشته بودم، یهو دیدم این پریسا با یکی از همکلاسی های خودم که اسمش زهرا هس دوست شده به حدی که دوست صمیمی 2 سالشو فراموش کرده. بعد من واقعا خیلی ناراحت شدم و دعوا کردیم.ینی دوستیمون با دعوا شرو شد و با دعوا تموم شد.الان اون دوست صمیمی زهراس و منم دوست صمیمی مریم.ولی…. همیشه چشماش تو چشمای منه. اصلا نمی دونم چی کار کنم عزیزم تو هم منو کمک کن :unsure: :dislike: :wacko:
سلام
من آدمیم که خیلی اهل رقابتم و درسخونم ،صادقانه بگم گاهی وقتا واقعا به کسایی که از من بهترند حسودیم میشه و من تمام تلاشمو میکنم که از اونا بهتر باشم اما حسادتم به معنی این نیست که بخوام طرفو خراب کنم یا اونو به زمین بزنم بلکه دلم میخواد همه چی عادلانه باشه و با تلاش خودم بطور صحیح به دست بیارم ،فوق العاده احساساتیم به طوری که منطق واقعا در من صفره ،اعتماد به نفسم هم صفره و سر کوچکترین چیزی غمگین میشم و در عین حال نمیتونم از خودم دفاع کنم و همیشه سوژه ی کلاس و مدرسه هستم ،سال سوم ریاضیم ،اصلا سرزبون دار نیستم و چیزی که حقمه نمیتونم ازش دفاع کنم و همیشه مورد تمسخر دیگران قرار میگیرم ،پارسال توی کلاس با یکی همکلاسی شدم ،هیچی راجع بهش نمیدونستم اصلا هم در موردش کنجکاو نبودم ،طرف آدمی بود که خیلی تودار بود با همه صادق و رک بود جلوی هیچ احد و ناسی رو در بایستی نداشت ،درسشم خیلی خوب بود و بهش حسودیم میشد نیم سال اول اون رتبش از من بالاتر شد اما من تو ترم 2 ازش نه تنها جلو نزدم بلکه رتبه ی اول کلاس شدم ،دوستای زیادی دوروبرش بودن من همیشه از اینکه نمیتونستم جای اون باشم حسرت میخوردم اینکه نمیتونم دوستای صمیمی داشته باشم و خیلی چیزای دیگه …هم ازش بدم میومد هم دلم میخواست یه جورایی با هاش ارتباط داشته باشم تا اینکه امسال اومدم سوم نظرم به کل راجع بهش تغییر کرد ،امسال تابستون پدرش فوت کرد و من مثل خیلیای دیگه نمیدونستم ایم موضوع رو ،گفتم که آدم توداریه و به کسی اعتماد نداره ،دختر فوق العاده خوب و خوش بر خوردیه نمیدونم …با وجود اینکه پارسال باز منو مسخره میکردن برام قابل تحمل بود اما انگار انتظار کوچکترین توهینی رو از اون نداشتم ،امسالبعد از چند برخورد مشتاق شدم که بیشتر بشناسمش به طوری که دیگه کوچکترین حسودی به اون نمیکردم بلکه به دوستاش حسودی میکردم که ای کاش من جای اونا بودم و بهش نزدیک میشدم طوری شد که رفتاراتش منو شیفته ی خودش کرد و از هر دری میخواستم بهش نزدیک شم و صادقانه بگم به حدی بهش علاقه مند شدم طوری که دوست داشتم صمیمی ترین دوستش بشم ام گفتم که طرف حریم داره و هر کسی رو نمیتونه به راحتی وارد زندگیش کنه ،اینکه میگم دوستش دارم یه وقت فکر منفی تو ذهنتون ایجاد نکنه …بلکه اونو واقعا به عنوان خواهرم دوست دارم و حاضرم براش از زندگیم بگذرم تاثیر مثبتی تو زندگی من داشت و با رفتاراش باعث شد دروغیو که 6سال به مادرم گفتم و بابتش عذاب وجدان داشتم و احساس گناه میکردم و شهامتشو پیدا کنم و راستشو بگم و باعث شد اینطوری از بند افسردگی 6 سالم رها شم از اون حانیه ی دروغگو خلاص شم ،خیلی تلاش کردم که باهاش صمیمی شم برای همین روز تولدش واسش کادو خریدم و بهش دادم خودش از تعجب شاخ در آورده بود که من بهش کادو دادم آخه با هم هیچ سننی نداشتیم دو تا هدف از انجام این کار داشتم یکی سر قضیه ی پدرش خواستم احساس تنهایی نکنه و باعث خوشحالیش بشم یکیم اینکه سعی کنم رابطمو باهاش صمیمی کنم ،داشتم خوب پیش میرفتم که روز دادن کارنامه قرار شد بابام بیاد بگیره اما من گفتم بهش نیا چون دوستم داغداره و نمیخوام با دیدن تو جای خالی پدرشو حس کنه و ناراحت شه بنابراین قرار شد که مامانم بیاد اما اونم نتونست هیچی با پدرم صحبت کردم گفتم باشه بیا فقط به شرطاینکه کارناممو گرفتی زود برو که دوستم تو رو نبینه بابامم قبول کرد ولی از قضا و شانی بد تو ی روز کارنامه ما با هم روبه رو شدیم من به بابام اشره کردم که بره و خودمم رفتم سر کلاس ولی از قضا نگو بابام از اعتماد من به خودش سواستفاده کرد و رفت احساس واقعیمو به دوستم گفت و بهش گفت که من اول بهش گفتم برای کارنامه نیاد چون ممکنه دوستم دلش بشکنه ،زنگ تفریح که خورد اکیپ دوستای دختره اومدن پیشم و بهم گفتن که آره بابات داره با دوستت صحبت میکنه منم ترسیدمکه چی میگه نکنه بابام حقیقتو به دختره بگه که دوستم بهد از پیش باباماومد پیش من من بهش گفتم بابام بهت چی گفت که اون گفت راجع به درست از من پرسید اما بعد از اینکه دوستاش رفتن و تنها شدیم بهم گفت که بابام همه چیو بهش گفته من خیلی از دست بابام ناراحت شدم اون موقع حس کردم که روم آب جوش ریختن و بهد گریم در اومد از دوستم عذر خواهی کردم بهش گفتم که قصدم دلسوزی نبوده بلکه چون شخصیتت برام ارزش داشت و دوستت داشتم این کارو کردم خلاصه اینارو گفتم و بهش گفتم که سوتفاهم نشه فقط غم تو رو غم خودم میدونستم این کارو کردم خواستم اینطوری خودمو تو غمت شریک کنم اونم بهم گفت منو بخشید و از دستم ناراحت نیست بعدشم بهم گفت که فکر نمیکردم آدمی به این خوش قلبی وجود داشته باشه خلاصه این قضایا تموم شد ولی من عذاب وجدان شدیدی داشتم که باید لال میشدم و به بابام نمیگفتمو از اینجور حرفا و همش خودخوری میکردم و گریه کار هر روزم شده بود از طرفی با وجود اینکه به من گفت منو بشید نمیدونستم چرا باز غمگین بودم و از روبو رو شدن باهاش شرم داشتم همش افکار منفی به سرم میومد که نکنه فکر کنه کادوی تولدشو واسه ی دلسوزیم گرفتم ،نکنه از من متنفر شده باشه نکنه دیگه هیچ وقت نتونم با هاش صمیمی شم و از اینجور حرفا …این افکار واقعا منو آزار میده و از خودم نا امید شدم که دیگه نمیتونم دلشو به دست بیارم ؛حس میکنم دوستم نداره و از من متنفره و اینکه تمام تلاشام برای صمیمی شدن با اون بی فایده بود واقعا نمیتونم از فکرش در بیام …البته اینم بگم که آدم منطقی و با فهم و شعوریه و مشکل اینجا منم ،احساساتی بودنم نمیذاره درست فکر کنم و کاملا افسرده و غمگینم درسته هنوز باهاش به بهونه ی درس زنگ میزنم و باهاش حرف میزنم یه بار زنگ زدم و باهاش دردودل کردم و یه سری از رازهامو بهش گفتم اونم راجع به پدرش و خاطراتش با اون با من حرف زد ،نمیدونم به نظرتون اون از درون منو بخشیده یا هنوز ازم دلخوره به نظرتون باز میتونم بهش نزدیک بشم و دوست صمیمیش شم ؟باورتون شاید نشه ولی دوستی با اون از هر چیی تو این دنیا برام مهمتر شده حتی کنکور…بهم بگید چی کار کنم چطوری دلشو دوباره به دست بیارم و کاری کنم که غم هاشو فراموش کنه ؟میدونم زیاد پر چونگی کردم واقعا شرمنده ولی تو رو خدا بهم جواب بدید اصلا خیلی داغونم و امسالم نهایی دارم اصلا تمرکز انجام هیچ کاریرو ندارم ….
سلام حورا
من تو رو کاملا میتونم درک کنم
معلومه اون تورو بخشیده اصلا خودتو ناراحت نکن ورو درست تمرکز کن اینطور که تو گفتی اون ادم توداریه ونمیتونه خرفشو مستقیم بزنه اون تورو دوست خودش دونسته واز خاطرات پذرش برات گفته سعی کن همیشه پیشش باشی
از چیزای کوچیک شروع کن مثلا می تونی به گذروندن یه زنگ تفریح باهم دعوتش کنی یا از معلمتون بخوای که پیش هم بشینین یا با چیزای ساده ای که خودت درست کردی می تونی نظرشو جلب کنی.
راستش من همین کارو رو یکی از دوستام که الان صمیمی ترین دوستمه امتحان کردم الان هشت ساله باهم دوستیم
من که امتحان کردم جواب داده
کاش تنها دغدغه ی من هم همین مسائل بود..قدر این لحظات رو بدون.. :cry: :cry: :cry:
:cry: :cry:
بچه ها یه خبر…
ستایش شده هم سرویسی من!!
زنگ تفریح ها همش با هم میریم بیرون و با هم دوست صمیمی شدیم :yahoo: :yahoo: :yahoo:
ممنون از راهنمایی هاتون :heart: :heart: :heart:
خوش بحالت من از هر کی خوشم اومده نتونستم باش دوست شم مثل تو بودم
خوش به حالت.دوست من با یکی دیگه جلو چشام صمیمی شده
فدات اجی غصه نداره که :cry: :cry: اعتماد به نفست باید دویست باشه لطفا اعتماد بنفستو بالا ببر فدات :heart:
رزالین گلم :rose: یه نکته دیگه ،اگه میخوای دوستای خوب بیان سراغت وباهات صمیمی بشن رفتارخوب داشته باش مثل ستایشی که ازش نام بردی اون وقت همه دخترای خوب دوست دارن باهات صمیمی بشن .موفق باشی عزیزم :bye:
نمی تونم……. :cry: :cry: :cry: :cry:
ببین منم تجربه تورو داشتم به نظرم یواش یواش بهش نزدیک شو منم یک کسی رو مثل تو برای دوستی انتخاب کردم هرروز بهش سلام میکردم و احوالپرسی و بعد کم کم سر صحبت رو باز کردم یک ماه نشد که دیدم تا حالا دوستی به این صمیمیت با خودم نداشتم و با به راحتی دوست صمیمی شدیم امیدوارم شما هم موفق باشید
خب عزیزم این که کاری نداره بروجلو بهش سلام کن دست بده یه کم ازخصوصیات مدرسه قبلیت باهاش صحبت کن سرصحبت که بازبشه کم کم باهم صمیمی میشید درضمن خجالت براچی اونم یکی مثل خودت نه بزرگتره نه کوچیکتربهش بگوازش خوشت اومده اونم حتماچیزی میگه دیگه ازدوستاش و… موفق باشی خبرم کن ببینم چیکارکردی :yes:
سلام روزالین جون خجالت نداره که اول باهاش دوست شو اگه هم دوستی که چه بهتر بعد بهش بگو میای با هم دوست صمیمی باشیم ؟ زودتر اینکارو بکن چون دختری با این خصوصیات حتما بقیه دخترا هم دوس دارن باهاش دوست باشن چرا نمیتونی بهش بگی باهات دوست شه؟گناه که نمیکنی میخوای مث خواهر با همدیگه باشین موفق باشی عزیزم :heart: :rose:
سلام
زوتر مطرح کن وگرنه با یکی دیگه دوس میشه :rose: :rose: :rose: